جدول جو
جدول جو

معنی فگار داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

فگار داشتن
(دُ مَ دَ)
فگار کردن. فگاردن. آزردن. رنج دادن:
وآن دل که ز خون مدحت تو سازد
شاید که ورا غم فگار دارد.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
بلند کردن و بر سر دست گرفتن، نگه داشتن، منصوب کردن، گماشتن
گوش فراداشتن: گوش دادن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار داشتن
تصویر کار داشتن
دارای شغل و کار بودن، مشغول کار بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاه داشتن
تصویر نگاه داشتن
نگاهداری کردن، متوقف ساختن، ایست دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرار داشتن
تصویر قرار داشتن
برقرار بودن، جا داشتن
آرامش داشتن
وعدۀ ملاقات داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جگر داشتن
تصویر جگر داشتن
کنایه از جرئت داشتن، دلیر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن، شرم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذر داشتن
تصویر گذر داشتن
راه داشتن، عبور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ لَ گُ تَ)
تحقیر کردن. بچیزی نشمردن. پست کردن. بچیزی نگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف). استخفاف. اذلال. (منتهی الارب). تهاون. (تاج المصادر بیهقی) :
سپهدار کیخسرو آن خوارداشت
خرد را بر اندیشه سالار داشت.
فردوسی.
بدو گفت کای ژنده پیل ژیان
ز نیرو همی خوار داری روان.
فردوسی.
التونتاش... نصیحت هایی راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. (تاریخ بیهقی).
هر آن شاه کاو خوار دارد شهی
شود زود از او تخت شاهی تهی.
اسدی.
گر نخواهی که ترا خوار وزبون دارد
برتراز قدرش و مقدارش مگذارش.
ناصرخسرو.
مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش
چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش.
ناصرخسرو.
هشدار مدارید خوار کسی را
مرغان همه راحقیر مشمر.
ناصرخسرو.
برانش ز پیش ای خردمند ازیرا
که هشیار مرمست را خوار دارد.
ناصرخسرو.
حکم کردیم بر بنی اسرائیل که اگر ایشان فساد کنند در زمین و پیغمبران ما را خوار دارند. (قصص الانبیاء). ملوک از سر گناهان درگذشتندی الا از کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی و خوار داشتی. (نوروزنامه).
نقیبان را بفرمود آن جهاندار
ندارید اینچنین اندیشه را خوار.
نظامی.
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند.
نظامی.
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.
سعدی.
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم.
سعدی.
، قمع کردن. از بین بردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، نرم گردانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غُ خوَرْ / خُرْ / خَرْ دَ)
محافظت کردن. پاسبانی کردن. (ناظم الاطباء). حفظ کردن. پاسبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین). صیانت کردن: و آنجا دژی است بر کوه نهاده و آنجا مسلمانند که باژ ستانند و راه نگاه دارند. (حدود العالم). و هر روزی هزار مرد نوبت بارۀ این قلعه نگاه دارند. (حدود العالم).
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
که دارد ز بدخواه لشکر نگاه.
فردوسی.
مگر کس فرستم ز لشکر به راه
که دارند ما را ز دشمن نگاه.
فردوسی.
همی بود گستهم بر دست شاه
که دارد مراو را ز دشمن نگاه.
فردوسی.
به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه.
فرخی.
و عیسی خلافت خویش همام را داد تا شهر را نگاه دارد. (تاریخ سیستان). خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان...رعیت را نگاه دارد. (تاریخ بیهقی).
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
و لشکرها را ترتیب کردند تا ثغور نگاه میداشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101).
خدای دادت ملک و خدای عزوجل
نگاه دارد ملک تو هم چنان که بداد.
مسعودسعد.
و تا وی (شمشیر) نبود هیچ ملک راست نایستد چه حدها و سیاست به وی توان نگاه داشت. (نوروزنامه). تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن... و از مرغان نگاه دار. (نوروزنامه). متفق شدند که دانه را بباید کاشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال پدیدار آید. (نوروزنامه).
مال را هرکسی به دست آرد
رنجش اندر نگاه داشتن است.
؟ (از کلیله و دمنه).
دین را نگاه دار که ایزد ز هر بدی
دارد تو را نگاه چو دین داشتی نگاه.
سوزنی.
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه.
سعدی.
خوش دولتی است خرم و خوش خسروی کریم
یارب ز چشم زخم زمانش نگاه دار.
حافظ.
، رعایت کردن. مراعات کردن. پاس داشتن:
ازایراکه بی فروبرز است شاه
ندارد همی راه شاهان نگاه.
فردوسی.
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه.
فردوسی.
نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کنم
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر.
فرخی.
طریق و مذهب عیسی به بادۀ خوش و ناب
نگاه دار و مزن بخت خویش را به لگد.
منوچهری.
اما عمرو جهدکرد تا بیشتری از آئین و سیرت نگاه داشت. (تاریخ سیستان). همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی). من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد بکنم. (تاریخ بیهقی). و کدام وقت بوده است که وی مصلحت جانب ما نگاه نداشته است. (تاریخ بیهقی). و بعضی عهد نگاه داشتند و از آن آب نخوردند. (قصص الانبیاء ص 133). قانون ها که اندر علاج ربو و ضیق النفس یاد کرده آمده است نگاه باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا جد اول این قاضی القضاه ابومحمد کی اکنون به پارس افتاد نظام دین و سنت نگاه داشت. (فارسنامۀابن بلخی ص 117).
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه.
سعدی.
، اطاعت کردن. اجرا کردن: نامۀ معتضد بیامد نزدیک اسماعیل بن احمد که عمرو لیث را بفرست. او را چاره نبود از فرمان نگاه داشتن. (تاریخ سیستان). اما تو این فرمان نگاه دار تا خلافی نباشد. (تاریخ سیستان). عزیمت ما بر آن قرار گرفت که فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیرالمؤمنین را حاصل کرده شود. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی). اگر در آن وقت سکونت را کاری پیوستند اندر آن فرمانی ازآن خداوند ماضی رضی اﷲ عنه نگاه داشتند. (تاریخ بیهقی).
، پرورش کردن. (ناظم الاطباء). پرورش دادن. تعهد کردن. (فرهنگ فارسی معین). نگه داری کردن. مواظبت کردن:
از آن پس به کاهش گرائید شاه
نمی داشتی هیچ تن را نگاه.
فردوسی.
یعقوب گفت به خانه ها بازروید و ایمن باشید که چون شما آزادمردان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 248)، بر جای ماندن. باقی گذاشتن:
ور ایدون که زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه.
فردوسی.
افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست. (گلستان)، برپا داشتن. راست و استوار نگه داشتن:
چو شد مست برخاست شاپورشاه
همی داشت قیصر مر او را نگاه.
فردوسی.
، یادداشت کردن. (ناظم الاطباء). به یاد داشتن. (یادداشت مؤلف). به خاطر سپردن:
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو ازرطل و از نفاغ.
کسائی (از یادداشت مؤلف).
و تاریخ آن روز نگاه داشتند و بعد از مدتی این خبر رسید از آنچ میان مکه و این ذوقار مسافتی دور است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 106). پیغمبر جواب داد کی اپرویز را دوش کشتند... تاریخ آن شب نگاه داشتند و بعد از مدتی خبر قتل اپرویز رسید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و فروردین آن روز آفتاب به اول سرطان گرفت و جشن کرد و گفت این روز را نگاه دارید و نوروز کنید. (نوروزنامه)، مکتوم داشتن. پوشیده داشتن. از چشم و گوش دیگران دور داشتن:
که ما هرگز از رای بهرام شاه
نپیچیم و داریم رازش نگاه.
فردوسی.
همی بود خراد برزین دو ماه
همی داشت آن رازها را نگاه.
فردوسی.
گفتندی هرکه راز ملک نگاه ندارد اعتماد از او برخاست. (نوروزنامه).
سر فرو چاه کرد و گفت ای شاه
راز ما را نگاه دار نگاه.
سنائی.
، در جائی محفوظ داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ضبط کردن: امیر چون رقعه بخواند... به غلامی خاصش داد که دویت دار بود که نگاه دارد. (تاریخ بیهقی). مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر درویش زد درویش... سنگ را نگاه همی داشت. (گلستان)، توقیف کردن. (فرهنگ فارسی معین). بازداشت کردن: گفته آمد تابرادر را به احتیاط در قلعت نگاه دارند. (تاریخ بیهقی)، متوقف کردن، احتیاط کردن. مواظب بودن: قریب دویست از ترکمانان و غلامان خویش و مردی پانصد با سلاح تمام با ایشان رفت تا به در شهر و همه را وصیت میکرد که نگاه دارید تاهیچکس را نکشید. (تاریخ سیستان)، بازداشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). منع کردن. (فرهنگ فارسی معین). پرهیزاندن. جلوگیری کردن: و بر این کوه پاسبان است که کافر ترک را نگاه دارد. (حدود العالم).
دبیری به آئین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه.
فردوسی.
بوسهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند کرد در روزگار سلطان ماضی یاد کردم خویشتن را نگاه نتوانستم داشت. (تاریخ بیهقی ص 182). پس زبان و قلم نگاه می باید داشت از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481).
ز حوضش مدار ای برادر نگاه
که می افتد او خود به گردن به چاه.
سعدی.
، دور داشتن. بر کنار داشتن. (یادداشت مؤلف) : از غبار و آفتاب نگاه دارند. (ذخیرۀخوارزمشاهی)، نگریستن. (ناظم الاطباء) .پاییدن:
برانگیخت از جای اسب سیاه
همی داشت لشکر مر او را نگاه.
فردوسی.
و بر آن موضع دیدگاهها ساختند که پیوسته دیدبان مسلمان آن طرف نگاه می دارد. (راحهالصدور)، التفات کردن، چشم داشتن. (ناظم الاطباء). مراقبت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین). مراقب بودن. مترصد بودن: گردبرگرد دیر فرودآمدند و همه شب نگاه داشتند. چون بامداد شد دیگرباره بندویه با زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101). لشکر به آن جانب کردند و همه روز نگاه میداشتند وخبر به بهرام رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101) .اسکندر آن دو را بگردانید و در شهر افکند و لشکر بنشاند تا نگاه می داشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 137). بعد از آن چند شب او را نگاه داشتم. هر شب همچنین می کرد. (اسرارالتوحید ص 22).
- فرصت نگاه داشتن، مترصد و منتظر فرصت بودن: و حسین را... فرستاد با گروهی سپاه که فرصت نگاه دارند تا مگر سیستان بتوانیم گرفت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
آسودگی داشتن. فراغت داشتن. رجوع به فراغت داشتن و فراغ شود، بی اعتنا بودن و بی نیازی نمودن:
بزرگان فراغ از نظر داشتند
از آن پرنیان آستر داشتند.
سعدی.
رجوع به فراغ و فراغت داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
ثبات ورزیدن، ثابت شدن. مقرر شدن. معین شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ کَ دَ)
دل ازچیزی فارغ داشتن، آسوده خاطر بودن از آن. مطمئن بودن: گفت پسر تو را قبول کردم، من او را بپروردم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامۀ خیام)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
ناله کردن. در حال فریاد بودن. فغان کردن:
اگر مرده مسکین زبان داشتی
بفریاد و زاری فغان داشتی.
سعدی.
ولیکن چون عسل بشناخت سعدی
فغان از دست زنبوری ندارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
استعمال کردن. مشغول کردن. بکار بردن: زیرا که گوش بنامها و لفظهائی که منجمان بکار دارند خو کنند. (التفهیم). و بطلمیوس آنرا بکار داشته است بکتاب مجسطی بوسطهای ستارگان بیرون آوردن و اما بکواکب ثابته تاریخ انطینس بکار همی دارد. (التفهیم ص 238). چنانکه در علاج آماس گرم و صداع گرم و نقرس گرم نخست داروها (ی) رادع بکار دارند پس محلل باز رادع ترکیب کنند پس بآخر همه محلل بکار دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراز داشتن
تصویر فراز داشتن
پیش آوردن نزدیک ساختن، پایین آوردن، برابر چیزی نگهداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار داشتن
تصویر کار داشتن
مشغول کاری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدا داشتن
تصویر فدا داشتن
فدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگهداشتن: من آن شب درآن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم، نصب کردن گماشتن 0 یا گوش فرا داشتن 0 استماع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن از عار آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاه داشتن
تصویر آگاه داشتن
آگاهی داشتن خبر داشتن مستحضربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار داشتن
تصویر خوار داشتن
پست کردن، تحقیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارغ داشتن
تصویر فارغ داشتن
یا فارغ داشتن دل از چیزی. آسوده خاطر بودن از آن مطمئن بودن
فرهنگ لغت هوشیار
آسوده بودن فارغ بودن، یا فراغ داشتن از. بی نیاز بودن از: دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد. (حافظ 79)، بی اعتنا بودن بی نیاز نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
میوه داشتن ثمر داشتن (درخت)، آبستن بودن حامله بودن، درد و رنج داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
جای داشتن خستیدن پای فشردن جای داشتن، ثابت شدن، ثبات ورزیدن، مقرر شدن معین گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقار داشتن
تصویر نقار داشتن
کینه داشتن عناد داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
حفظ کردن حفاظت کردن پاسبانی کردن: یا رب تو مر حسین ابوبکر را مدام از کل حادثات زمانه نگاه دار، (لباب الالباب) در جایی محفوظ داشتن: مردم آزاری... سنگی بر سر صالحی زد. درویش... سنگ را نگاه همی داشت تازمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد، مراقبت کردن توجه کردن: طلایه فرستاد هرسو براه همی داشت لشگر زدشمن نگاه، تعمد کردن پرورش دادن، باز داشتن منع کردن، توقیف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکار داشتن
تصویر بکار داشتن
وادار بکاری کردن بکار گماشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذر داشتن
تصویر گذر داشتن
راه داشتن عبور کردن: گذر داشتم بکویی و نظری بما هرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگاه داشتن
تصویر نگاه داشتن
((~. تَ))
نگه داری کردن، متوقف ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراز داشتن
تصویر فراز داشتن
((~. تَ))
پیش آوردن، نزدیک ساختن، پایین آوردن، در برابر چیزی نگه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تحقیر کردن، توهین کردن، حقیرشمردن، کوچک شمردن
متضاد: بزرگ شمردن، تعظیم کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مواظب بودن، پاییدن
فرهنگ گویش مازندرانی